دلنوشته های روزانه من



روزای بدو بدوییه، صبحا ۶ بیدار میشم تا حاضر بشم، شیر بدم و شیر بدوشم و برم که همیشه هم دیر میرسم.اونجا هم که هزارتا کار هم ۶ ماه نبودم هم آخر ساله

پدر و دختر تا ۸و نیم میخوابن بعد پا میشن حاضر میشن ، بابایی دختر میاره مهد زنگ میزنه به من که گذاشتمش برو پیشش. من بدو بدو میرم. تا وارد میشم مانتو و مقنعمو عوض میکنم با لباس بیمارستانی که نمیشه رفت تو مهد. همه بچه ها دورم جمع میشن و نگام میکنن تازگیا حرفم میزنن. مثلا میگن خاله نی نی منتظرته دلسا دهنش باز منو دیده از خود بیخود میشه. بیست دقیقه بعد میدمش بغل مربیشو دوباره دارم مانتو و مقنعه رو میپوشم باز همه بچه ها جمع شدن و با تعجب نگام میکنن. دوباره بدو بدو. برو اورژانش برو آزمایشگاه برو انبار برو حسابداری، باز یه عالما کار که رو هم جمع شده. ساعت ۱۲ و نیمه دوباره بدو برو مهد همون داستان تکرار میشه تا ساعت ۲. ربع ساعت آخر دارم میپیچونم هرروز. برم دلسا رو حاضر کنم تا باباش بیاد. میایم خونه خسته، دوتامون از هم خسته تر دلسا اما پر انرژی. با صدای بلند ذوق میکنه. من تو بیمارستان نهار خوردم تا همسر بیاد نهارشو بخوره باهم حرفم میزنیم. دوساعته که  داریم تلاش میکنیم بخوابیم اگه دلسا بخوابه عالیه اگه نه که در حد همون تلاش باقی میمونه. همسر میره سرکار منم مشغول میشم. خونه رو مرتب کنم شام و نهار فردا رو آماده کنم. منوی دلسا خانم هم که کاملا جداست .لباسارو بندازم ماشین خونه جارو کنم، گاز تمیز کنم بالاخره هرروز باید یه کاری پیش ببرم وسطاش دلسا هم شیر میخواد هم خوابش میگیره اگه دوساعت بخوابه که عالیه. ساعت میشه نزدیک ۹ همسر میاد با دلسا بازی میکنه و شام میخوریم شاید من بتونم یه دوشم بگیرم اگه ظرفا هم بشورم عالی میشه. ساعت ۱۱ دختر خوابش میاد حسابی، من و دلسا میریم تو اتاق تا شیر بخوره و بخوابه. بچه بد قلقی نیست الان که بخوابه تا صبح خوابه. نیم ساعتی طول میکشه شایدم ۴۵ دقیقه. میام تو حال لباسای فرداش حاضر میکنم میذارم رو مبل. کوله پشتی کوچولوشو آماده میکنم و توش پوشک و قاشق و پستونک و پیش بندشو میذارم. ظرف غذا و میوه اشو میذارم تو یه پلاستیک تو یخچال که باباش یخچالی هاشو راحت برداره. یه شیشه هم آب جوشیده میخواد شبا شیشه خالی رو میذارم کنار چایی ساز که صبح یادم نره. بعد پنبر و گردو و خرما رو میارم و چندتا لقمه میگیرم دوتا واسه خودم دوتا واسه همسر . صبح ها چایی که درست کردم تو دوتا فلاکس کوچولو صاف میکنم که بتونیم صبحانه بخوریم . ساعت ۱۲ گذشته من دارم بیهوش میشم میرم بخوابم. تو خواب و بیداری صدا میاد پا میشم میبیمم چشماش بازه ساعت گوشی نزدیکه ۳ صبح یا شایدم ۲ شبا ساعتو نمیفهمم. باید شیر بدم. بعضی شبا دوبار بعضی شبا ۱ بار بیدار میشم. ولی دفعه بعدش الارم گوشی دیگه جدی جدی باید پاشم. آروم و ساکت که بقیه رو بیدار نکنم.

فعلا زندگی اینطوریه . من دوسش دارم

اگه هوا گرم بشه بیشترم دوستش خواهم داشت

از ۲۰ کیلو وزنی که تو بارداری اضافه کردم ۲ کیلو مونده فقط و خیلییی خوشحالم که دیگه چاق نیستم اونم حالا که دارم جاری دارم میشم.


چند روز پیش مدیر بیمارستان زنگ زد که کی میای؟ گفتم از اول اسفند . گفت نه دیگه پاشو بیا . گفتم چشم کارای مهد کودک درست کنم سعی میکنم یکی دو هفته زودتر بیام. گفت حتمااا این کارو بکن.‌

امروز صبح که بیدار شدم یه پیام از همکارم( کسی که واسه ۶ ماه باهاش قرار داد بستن بیاد جای من) دیدم که واسه فلان موضوع میخوان حلسه بگیرن پاشو بیا‌ . هنوز پیام هضم ( املاش درسته؟)نکرده بودم از بیمارستان زنگ زدن که بیا . ماهم گفتیم چشم. حالا من تا الان زیاد رفتم بیمارستان تقریبا هر دوهفته یکبار ولی همیشه یا مامانم بوده یا دلسا پیش باباش بوده و اول صبح رفتم تا ساعت نه و نیم اومدم که اونم به کارش برسه. حالا ساعت ۱۰ صبح بدون بابایی من چیکار کنم.یه کم نشستم فکر کردم دیدم اولا که هوا خوبه و واقعا سرمای ماه گذشته رو نداره و آفتابیه. دوم اینکه تا کی اینقدر رفت و آمد با بچه رو واسه خودمون اینقدر سخت کنیم و همیشه با یه عالمه وسیله راه میفتیم از این طرف به اون طرف. اصلا چندبار پیش اومده از اون وسیله ها استفاده کنیم؟ 

در نتیجه در یک حرکت انقلابی پاشدم حاضر شدم توی کیف خودم دوتا پوشک و وسایل تعویض و یه شلوار محض احتیاط یه شیشه شیر که صبح دوشیده بودم و یه جغجغه گذاشتم و سرهمی پشمی دختر تنش کردم و زنگ زدم آژانس. نسبت به بیرون رفتن معمولی خودم فقط دلسا بغلم بود تو ماشین خیلییی حس خوبی داشتم. چقدر زندگی شیرین تر شده واقعا از ته دلم واسه هرکی دوست داره مادر بشه و این حس تحربه کنه دعا میکنم. خدا بزرگه.

از همون در بیمارستان از نگهبان و خدمه و دکتر و مرستار و تاسیسات و . هرکی منو میدید میگفت ااا خانم مهندس کی میاین دلمون برات تنگ شده دلسا هم میدیدن که دیگه هیچی . از اینکه دیگه یه گرد قلمبه نبودم و میتونستم از پله ها برم بالا و پایین و نباید در پر از میکروب آسانسور باز کنم هم خیلی خوشحال بودم. خلاصه که اینقدرررر بهم ابراز علاقه شد کلی دوق مرگ شدم. دلم تنگ شده واسه بدو بدو هام. واسه صبح زود بیدار شدن و صبحانه های هولهولکی . فقط خداکنه دلسا هم باهامون راه بیاد. به امید خدا داره شروع میشه.

اولین روز مادر دختری خوب بود.


امروز دختر ۲ ساعت گذاشتم پیش باباش رفتم ارایشگاه موهامو رنگ کنم. شیرم براش گذاشته بودم تو شیشه. وقتی اومدم قیافه باباشو باید میدیدین دود از کله اش بلند میشد و به شدت کلافه و عصبی بود. من که میرفتم دلسا خواب بود ولی خب بیدار شده بود کلی جیغ و گریه و در عین گرسنگی شیشه رو پس میزده. لباسشم کثیف کرده بود باباش اومده عوضش شده در حین عوض کردن جیش کرده بود 

یعنی دخترم سنگ تموم گذاشته بود واسه بابایی. من که رسیدم یهو آروم شد لباساشو تنش کردم یه کم چرخوندمش آروم شد باباش که رفت سرکار شیر خورد و خوابید هنوزم خوابه‌ حالا اینا به کنار ۱ ماه دیگه از مرخصی من مونده چیکارش کنیم این خانوم که فقط پیش مامانش ارومه


دلسا تو گهوارش خوابیده

غذا روی گاز داره قل میخوره

من وایسادم پشت پنجره بزرگ تراسمون و دارم دونه های برف نگاه میکنم

حیف که نمیتونم قهوه بخورم

پی نوشت: فقط ۱ ماه و چند روز از مرخصی ام مونده و دارم نهایت استفاده رو میکن

پی نوشت ۲: قهوه که میخورم به طرز عجیبی دلسا بد خواب میشه چون شیر خودمو میخوره. شایدم من توهم میزنم ولی دیگه به امتحان کردنش نمی ارزه.


نمیدونم تربیت ما اینطوری بوده یا ذاتا من اینطوریم یا نمیدونم چی که فکر میکنم همش باید خوب باشم نگم حال ندارم و حالم خوب نیست و این حرفا واسه همین تو کل دوران بارداریم اصلا نمیگفتم من نمیتونم فلان کار بکنم و همیشه مورد تعجب همه بودم با توجه به اینکه کارمم فنی بود ‌. مثلا میدی  من با شکم ۸ ماهه رفتم زیر دستگاه با پیچ گوشتی دارم یه کاری میکنم

بعد از زایمانم دقیقا همینطوری بودم فکر میکردم زشته اگه من الان جا پهن کنم بگیرم بخوابم . دکترم برام شیاف نوشته بود که وقتی مصرف میکردم دیگه هیچ دردی نداشتم همه اینا رو اضافه کنید به خوشحالی وافر من و ذوقی که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. در نتیجه همش بشین و پاشو همه کارای بچه رو خودم بکنم. نشسته شیرش بدم. خودم ببرمش شنوایی سنجی و بهداشت و این حرفا.که البته تمام کارام اشتباه بود روز پنجم فهمیدم چندتا از بخیه هام باز شدن☹

رفتم دکتر برام تمیزش کرده که فوق العاده دردناک بود و یه سری مراقبت ها بهم داد که تقریبا منو انداخته تو جا. و گفت اگه بعد از ۱ هفته خودش جوش نخورد باید دوباره برات بخیه بزنیم. روزای اول خیلی ناراحت کننده بود و من خودمو بیشتر باخته بودم. مدام گریه میکردم و از اینکه فقط به بچه شیر میدادم و بقیه کاراشو مامانم میکرد حس بدی داشتم. و اینکه رو تخت خوابیده بودم‌. اتاق خواب ما هم پنجره نداره‌. فقط دلسا رو میاوردن من شیرش بدم. منم مدام گوشم به در ببینم بچم گریه نمیکنه؟ بقیه چی میگن؟ چه خبره؟ دیگه طاقتم تموم شد زدم زیر گریه که تورو خدا جای منو ببرین توی هال. 

به خودم گفتم تا جمعه به یه بهبودی خیلیی خوبی رسیدی و تا هفته آینده خوبه خوب شدی. امروز که همسر زخممو دید عکس العملش عالی بود گفت خیلییی خوب شده. داره بسته میشه. و من از ذوق مردم. البته همشو مدیون مامانمم که خیلی خوب ازم مراقبت میکنه. الان حالم بهتره ولی باز یه موقع هایی دلم میگیره دیشب رفتم تو تراس و یه عالمه گریه کردم واسه منی که اینقدر فعال بودم و هرروز یه عالمه آدم میدیدم همین تو خونه زودن بس بود چه برسه به این وضع الانم. 

مثبتشو نگاه کنی باعث شد من بیام این پستارو بنویسم. 

دوستای گلم برام دعا کنید زود زود خوب بشم. و درس بگیرین که اینقد نگین من خوبم من خوبم یه کمم هوای سلامتیتونو داشته باشین بخدا زشت نیست.


خب داشتم میگفتم چون من رفته بودم تو هفته ۴۱ باید هرروز میرفتم سونوگرافی میدادم و نوار قلب بچه رو میگرفتم تا از سلامتش مطمئن بشیم (خب چه کاریه؟)

روز سه شنبه صبح با مامانم هلک و هلک پیاده رفتیم بیمارستان که پیاده روی هم کرده باشیم تو راه رانی هم گرفته بودیم دستمون دریغ از اینکه اون روز همون روزی که داریم انتظارشو میکشیم. رفتیم سونو دادیم و بازم چون همه چی خوب بود باید صبر میکردیم. سوپروایزرمونو که قبلا به اسم خانم شهردار ازش نوشتم دیدیم. منو دید و گفت چرا رایمان نکردی هنوز؟ جریان گفتم و یهو عصبانی شد که بچت مدفوع دفع میکنه خطرناکه، پنج شنبه جمعه دکتر نداریم کارت به اعزام میکشه و خلاصه در یک حرکت ناگهانی تلفن برداشت زنگ زد زایشگاه که همین الان بستریش کنین. الکی بگین یه طوریشه بگین آبریزش داره و دست منو گرفت و برد تو زایشگاه. اینقدر سریع که نفهمیدم چی شد! هنوز گیج و منگ وسط زایشگاه بودم که لباسهای صورتی بیمارستان دادم دستم که بپوش. دوستامم خیلی زود با خبر شدن و اومدن خیلی خوشحال ازم عکس گرفتن منم با نیش باز بهم آمپول فشار زدن که دردام شروع بشه. نمیدونم چرا تا اون موقعاصلا نمترسیدم.بچه های زایشگاه لطف کردن و بهم اتاق خصوصی دادن جایی که مامانم پیشم باشه کلا همونجا بمونم تا زایمان کنم. خلاصه که ساعت ۱۲ سرم بهم زدن و ساعت ۱ و ربع کیسه آبم پاره شد و دردا شروع شدن. از این به بعدش وحشتناک بود. اگه مامانم پیشم نبود نمیدونستم چطوری تحمل میکردم همش بغلم میکرد و با یه دست کمرمو چرب میکرد و ماساژ میداد. گرمای بدنش واقعا آرومم میکرد. ولی دردا مدام شدیدتر میشدن.بدتر اینکه فاصلشون هم کم بود ۱ دقیقه استراحت که بیهوش بودم بعد ۱ دقیقه درد که به نظرم تمومی نداشت. و منم فقط داد میزدم من غلط کردم منو ببرین سزارین. التماس میکردم که توروخدا من پرسنلم منو ببرین سزارین کنید. از ساعت ۱و ربع تا ۷ فقط جیغ میزدم و با قدرتی که حتما خدا بهم داده بود تو اون روز به دفعه بچه رو آوردن بیرون گرفتن جلو چشمم. ماما گفت نوزاد دختر ساعت ۱۹. باورم نمیشد چی میدیدم دیگه نه درد داشتم نه دیگه فهمیدم دارن چیکار میکنن فقط چشمم به چشمای باز و درشت نوزادی بود که انگار مال منه. لحظه اول گریه کرد و بعدش یهو آروم شد فقط نگاه میکرد. خیلی سفید و تمیز بود و رو سرش یه عالمه موی مشکی و چشمای باز مشکی. گذاشتنش تو بغلم و من دیگه رو زمین نبودم فسقلی از لحظه اول تمایل به شیر خوردن داشت تا تو بغلم بود عالی بودم وقتی بردنش دلم براش تنگ شد‌. 

من مادر شدم اسمشو گذاشتیم دلسا


روزهای انتظار واسه من خیلی طولانی شدن، گرمی هوا و دست و پاهای ورم کرده، تنگی نفس و سنگینی ۲۰ کیلویی من همه باعث شده بود من روزای آخر خیلی خسته بشم. روزی ۱ ساعت پیاده روی داشتم و چند سری ورزش میکردم و تا آخر ۳۹ هفتگی رفتم سرکار. مامان از ۳۸ هفتگی ام اومد پیشم و همگی منتظر بودیم. بابامم حوصلش سر رفته بود اونم اومد. حالا اون بنده خداها اینجا خیلی راحت نبودن منم خسته، دختر ماهم تنبلدنیا نمیومد. هرشب که میخوابیدم میگفتم فردا حتما با درد بیدار میشم. بازم هیچی به هیچی اصلا دریغ از کوچکترین نشونه ای از زایمان گذشت تا ۴۰ هفتگی منم تموم شد و رفتم تو هفته ۴۱. دیگه هرروز شده بود کار من برم بیمارستان التماس دکتر ن که تورو خدا منو بخوابونین.اونا هم میگفتن نه صبر کن هروقت خودش بیاد. زنگ زدم دکتر خودم اصفهان گفت بیا ماهم وسیله های فسقل جمع کردیم و خوشحال رفتیم اصفهان ولی اونم گفت الان که همه چی خوبه صبر کن تا خودش بیاد. آخه وقتی یه بچه سالم و رسیده است چرا باید الکی اون تو بمونه بیارینش بیرون دیگه!


یه ارتوپد اومده برامون خیلی باحاله قدبلند و خوشتیپ به چشم برادری البته :) یه تخت میخواست که به خاطرش خیلی دوندگی کرد. قیمتش 27 تومن بود بیمارستان گفت نداریم. شانس آورد و یه خیر پیدا شد که 20 تومن بده . تصمیم بر این شد که 20 تومن خیر بده 7 تومن خود بیمارستان . با شرکتم صحبت شد و قرار شد واسه بعد عید اقدام کنیم. بعد از عید که اومدیم رفتم پیش کسی که رابط بین خیر و بیمارستان بود و گفت ولش کن پول نگه میداریم واسه یه کار دیگه خود بیمارستان اینو بخره. من رفتم حسابداری گفتم قرار خودتون بخرید تختو؟ گفتن نه خیر پیدا شده دیگه. رفتم دوباره پیش رابط ، گفت اونا چیکاره ان که اینطوری میگن بیمارستان مدیر داره. راستش دیگه پیش مدیر نرفتم یه کم ازش میترسم. تو مرخصی زایمان که بودم مدیر عوض شده و کلا حس بدی به من داره فکر میکنه جای یکی دیگه اومدم  نمیفهمه من 4 ساله اینجام یکی فقط واسه 6 ماه اومده و رفته. دلیل دیگه امم اینه که فوق العاده مذهبی و کلا نسبت به یه حسی داره که اصلا چرا راه میری؟ حرف میزنی ؟ میخندی؟ کار میکنی؟ نگاه کردن که هیچیییی رو زمین قفله.حس میکنم یه تنفری نسبت به من داره حالا شایدم توهمه ولی فعلا برنامم اینه که تا میتونم دور برش نرم. خلاصه یکی دو هفته گذشت و من دکتر ارتوپد تو راهرو دیدم هنوز سلام نداده میگه تو روت میشه به من نگاه کنی؟ میگم آقای دکتر دونفر دیگه باهم اختلاف دارن نمیخرن به من چه؟ میگه بیا بریم همین الان اتاق رئیس من تو رو گروگان میگیرم ، میگم یا تخت بخرین یا من اینو میکشم. وای من مرده بودم از خنده رفتیم اونجا و در حضور مدیر و رئیس جریان توضیح دادم . گفتن برو اون رابط پیدا کن (این رابط خودش یه سمت مهم داره تو بیمارستانا) ما رفتیم و آوردیمش و اونجا قشنگ به حرفا گوش کرد و گفت پول حاضره بخریم :/ هیچی دیگه فقط من باید گروگان گرفته میشدم تا مشکل حل بشه.

البته بازم من چشمم آب نمیخوره تا تخت نیاد تو بیمارستان بسته نشه چیزی نباید باور کرد.


چند روز پیش رفتم دفتر سوپروایزر فکس بفرستم دیدم سوپر(خانم شهردار) خیلی کلافه و عصبانیه . من هیچی نگفتم خودش گفت موهام که هست ،شستمشون تمیزه، زیر مقنعه هی عقب و جلو میشه دارم دیوونه میشم(خانوما میدونن یعنی چی). گفتم چرا نبستی ؟ گفت کوتاهه. همون موقع یکی از خدمه ها اومد و من یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی رفت بهش گفتم میخوای موهاتو رو سرت ببافم دیگه ت نخوره؟ گفت کوتاهه ها. گفتم من میتونم . سریع درو بستیم و مقنعشو درآورد. منم از جلو سرش براش بافتم تا پایین یه گیره هم تو موهای خودم بود براش زدم. اینقد خوشگل شد. خودشم یهو مهربون شد گفت: مامان میدونی چند ساله کسی موهای منو نبافته!

ظهر که دیدمش با خنده بهم گفت ت نخورده عالییی دستت درد نکنه :)

تو دلم گفتم حتی یه خانوم 50 ساله با این هیبت و اقتدار که راحت یه بیمارستان میچرخونه و همه هم ازش حساب میبرن دوست داره یه موقع  هایی بشینه و یکی موهاشو ببافه و بهش بگه چقدر خوشگل شدی.

واقعا تو وجود همه تو هرشرایط و سن و سالی یه دختر بچه کوچولو 5 ساله است که دوست داره یکی موهاشو ببافه .


بعضی وقتا فقط انتظار یه کم محبت داری
با تمام وجودت داری میگی الان منو دوست داشته باش
بهم حق بده ناز کنم حتی الکی
بعد یه ضربه محکم میخوری که کی به تو حق داده اخم کنی؟
کی به تو حق داده غر بزنی؟
کی به تو حق داده روز تعطیل منو خراب کنی؟
من کار میکنم، تو کارای خونه کمک میکنم، تو کارای بچه کمک میکنم، تو رو میبرم خونه بابات و میارم
پس تو حق نداری از من بخوای نازتو بکشم
حق نداری الکی قهر کنی که من دوستت داشته باشم
من چون دارم به سختی زندگی میکنم پس بسه دیگه توقعی از من نداشته باش
همینه که هست
همیشه همینه
آخرش میگی ببخشید غرورتم تو دستای خودت له میکنی
به خودتم میگی بیکار بودی؟
حالا چیزی نشده فقط یه کم تحقیر شدی، غرورتم یه کم له شده. مهم نیست!!


۱۰ ماهه شدی و با چشمات همیشه دنبال منی، از جلو چشمت که دور بشم گریه میکنی. با دستای کوچولوت هرچی که داری میخوری میاری طرف دهنمو به منم میدی، عاشق زیر تلویزیونی و همیشه چسبیدی بهش و با آهنگای تلویزیون میرقصی. تو هر حالتی تا صدای آهنگ میشنوی دست میزنی.موقع تعویض پوشک میخندی و فرار میکنی، ت  آینه خودتو میبینی با ذوق میگی ددا یعنی مثلا دلسا.بابا که میاد از ذوق جیغ میزنی. تو صندلی غذات لم میدی و دونه دونه پفیلا برمیداری و میخوری و خیلی حواست هست چیزی نیفته پایین. هروقت نگات میکنم میخندی و دل منو میبری.با سرعت نور چهاردست و پا میری. همیشه میری سراغ سیب زمینی پیازا. کل خونه رو به خاطرت جمع کردیم. موقع خداحافظی بای بای میکنی و با دستهای کوچولوت بوس پرت میکنی. موهاتو خرگوشی میبندم و ذوق میکنم. وقتی میگم لباست چه خوشگله لباستو با دستات میگیری.موقع کلاغ پر انگشتتو مثل ما میگیری و زودتر از ما میرسی به قسمت دست زدنش. تازگیا میتونی چندثانیه بدون دست گرفتن به جایی وایسی و ۳ تا دوندون داری که حسابی باهشون گاز میگیری.

خلاصه که خیلی شیرین شدی و ما عاشقانه دوستت داریم.


ما کار میکنیم به عشق اون چایی و کیکی که وسط روز میخوریم. به عشق حرفایی که وسط کار باهم میزنیم و غش غش میخندیم. به عشق اون ده دقیقه ای که من زودتر میرم دنبال دلسا در مهد تا با دوستم که اتاقش همونجاست حرف بزنم و همه چیو از زمان چایی خوردنمون تا اون موقع که ندیدمش براش تعریف کنم. حالا اما نفر سوم که اتاقش کنار مهد ۱۰ روزه رفته مرخصی و نیست. چایی خوردنامون به جای ۳ نفره شده ۲ نفره‌. حالا نفر دوم که هم اتاقی منم هست در گیر و دار جدایی از همسرشه و ۱ هفته است دخترشو ازش گرفتن. از داغون بودن و ساکت بودن و قوی بودنش هرچی بگم کم گفتم. ولی نمیدونم چطوری درکش کنم؟ چه طوری دلداریش بدم؟ چه طوری به سومی که قراره شنبه بیاد بگم که چی شده؟ 

من میفهمم خیلی سخته ولی نمیفهمم چطوری باید تحمل کرد.

دعا کنید براشون.


سلاممم از بی اینستاگرامی بازگشتم به اینجا

آقا چه میکنید بدون نت؟ خیلی سخته

اینجا از دیروز صبح شروع شد به برف باریدن و تا همین الان داره میباره! اینقد زیاد که صبح از خواب پاشدیم دیدیم ماشینمون زیر تپه ای از برف قایم شده. منم گفتم بیخیال کار مرخصی گرفتم و با دختر موندیم خونه.

دخترم ۱ ماهه مریضه اول سرما خوردگی با تب بعد فقط تب دندون حالا دوباره علائم سرماخوردگی باز گشتن و اینحانب مامانی ام که شبا نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشم و صبحا ۷ ساعت سرکار خب معلومه چقدر داغون

لاغر شدم ۴ کیلو از وزن قبل زایمانم کمتر، ۱ ماهه که همون خواب نصفه و نیمه امم ندارم . بعضی همکارا هی بهم میگن چقد بد شدی! لاغر بد شدی! از بین رفتی! زیر چشمات گود افتاده! پیر شدی! آقا خب چرا دل مادر اینطوری میشین خودم میدونم لاغر شدم و خستگی از تمام وجودم میباره مگه خودتون این دوران نگذروندین اونم چندبار چرا روحیه نمیدین؟

دوستای خودم که میبینن من ناراحت میشم میگن نه اینقد کوچولو و خوب شدی گوش نده اگه بد بودی ما بهت میگفتیم. خلاصه که مثل بارداری که هرکی منو میدید میگفت واییی چقد چاق شدی چقد ورم داری دماغت چقد گنده شده الانم هرجا میرم یه طور دیگه از خجالتم در میان

یه چیز دیگه پروسه دندون درآوردن واسه همه اینقدر وحشتناکه؟ ما که بیچاره شدیم دکتر میگه ۸ تا باهم داره درمیاد . حالا درم نمیان بچم فقط شبا ناله میکنه الان که دماغ گرفته اشم اضافه شده.

آقا جان بچه داری سخته کسی به ما نگفته بود تا این حد سخته

ولی مثل همیشه خداروشکر

دخترم ۳ ماهه راه که چه عرض کنم میدوئه! تمام حرفای مارو میفهمه کامل خودشم تمام تلاششو میکنه حرف بزنه. وای فکر کن حرف بزنه مثلا به جوراب میگه جیک جیک بعد به درآوردن میگه در یعنی جورابمو دربیار. قبلا هرچی میدید میگفت چیه؟؟، ماهم توضیح میدادیم مثلا لیوان کتاب کنترل و . الان میگه مَنِِِّه!!!!! یعنی مال منه بدینش به من و کوتاهم نمیاد . در نتیجه خونه عین زمین فوتبال خالیه همه چی تا حد امکان جمع شده. به خودشم میگه دتا یعنی دلسا. خلاصه که بچه داری شیرینم هست بعله. 

بیاین کامنت بذارین خوشحال بشم هی تند تند پست بذارم. چقد من وبلاگ خونی دوست داشتم و دارم . شما هم؟


پارسال پاییز و زمستون خونه بودم از اول اسفند رفتم سرکار اونم وقتی دخترم ۶ ماهه بود. صبح ها تا ساعت ۱۱ دوتایی تو اتاق تاریک و گرم خونمون خواب بودیم دخترم غرق خواب تو گهوارش منم رو تخت خواب و بیدار، همسر صبح زود میرفت سرکار منم میومدم یه چایی برا خودم میریختم بیرون میدیدم که داره برف میاد یا بارون میاد و دوباره میرفتم میخوابیدم. دوران خوشی بود. حرکتای دخترم بسیار محدود بود من با خیال راحت و با حوصله عوضش میکردم تا دلم میخواست لباس تنش میکردم . جوراب شلواری شلوار جوراب روش، دوتا بلوز و یه کلاه نخی . یه پتو پهن میکردم بهترین جای خونه با یه عالمه اسباب بازی ایمن براش. خیلی خوش میگذشت بهمون. از اول اسفند که رفتم سرکار من صبح زود میرفتم. پدر و دختر بیدار میشدن بابایی حاضرش میکرد و میاوردش مهد من روزی دوتا نیم ساعت میرفتم شیرش میدادم. ۱ سالش که شد دیگه به گریه کردنای پشت سرم نمی ارزید رفتن و شیر دادن. منم که نمیرفتم غذا و شیر خشکشو بهتر میخورد. این شد که پاس شیر من شد ۱ساعت آخر وقت. ولی الان که هوا سرد شده دوباره باید کلی لباس پوشید داروی تبشو داد و با این حجم از شیطونی که وسط عوض کردن۵ بار فقط بلند میشه میدوئه همسر خیلی راحت اعلام کرد بشین تو خونه بچتو نگه دار من نمیتونم حاضر کنم و بیارمش. راستش بعد از سرما خوردگی وحشتناکی که گرفت و من فهمیدم همه بچه های مهد همین مریضی گرفتن اونم بلافاصله بعد از برگشتن کربلایی ها ، منم دیگه به مهد خوش بین نبودم. همیشه یه گاردی داشتم نسبت به اینکه مادرشوهرم بچه رو نگه داره ولی دیدم بچه مهمتره. خودشون قبلا خیلی گفته بودن بیار اینجا وقتی گفتم مادرشوهرم گفت فقط شنبه و پنج شنبه ها میتونه اخه هنوز بازنشست نشده. پس این قضیه هم کنسل شدهرچند من میخواستم یه جوری بشه که اصلا ما از خواب بیدارش نکنیم و تو سرما صبحا از خونه بیرون نیاریمش تصمیم به پرستار شد که بیاد خونه . یکی دوتا آدم مطمئن بهمون معرفی کردن که نشد و از زمین و زمان هرکی یه سری خاطرات از پرستارهای بچه گفت که گفتم غلط کردم.

حالا پاس شیر اول وقت میگیرم یعنی ۸ و ربع انگشت بزنم تا ۲ و ربع. ۹۰ درصد روزا خودش تا اون موقع بیدار شده و من و همسر میتونیم بدون خون و خونریزی عوضش کنیم و یه دست لباس تنش کنیم. هرچند تا از دوطبقه بیایم پایین ۵ بار کلاهشو درمیاره و میگه در. 

امروز ولی روز بدی بود خوابش میومد و همش با التماس گریه میکرد بذارین من بخوابم، تو مهدم تا آخرین لحظه مقنعه منو با دست گرفته بود و با گریه میگفت ماااماااان. لعنت به این زندگی دلم هزارتیکه شد.

تا ظهر پکر بودم زنگ زدم مربی اش گفت خوابه حالش خوبه خیالت راحت جلو تو فقط اینکارو میکنه بعدش آروم میشه. ظهر که در مخد باز کردم و دیدم اون وسط داره بازی میکنه بعد با ذوق دستاشو وا کرده و میدوئه طرفم حالم خوب شد ولی عذاب وجدانش همش باهامه

من خودم دختر یه مادر شاغل بودم اونم پرستار از ۳ ماهگی تو مهد بودم شاید بچه بودم دلم میخواست مامانم خونه باشه ولی همیشه بهش افتخار کردم به اینکه دیگران چقدر بهش احترام میداشتن همه چقدر حرفاشو قبول داشتن پا به پای بابام تو مشکلات بودن، حتی استقلال مالی اش و کمکهایی که عین امداد به زندگی من و داداشم رسیده. این روزای سختم تموم میشه و دلسا به من افتخار میکنه. میگه مامانم خانم مهندس!!

دختر کوچولوی من منو ببخش


سلامم من اومدم

حالا که فعال شدم یه کم از مشکلات سرکارم بگم؟امروز یه نفر از تهران اومده بود دستگاه تست ورزش درست کنم. تست ورزشم اینطوریه که که کابل که ده تا شاخه دارن با یه سری چسب مخصوص میچسبونن رو قفسه سینه و طرف میره رو تردمیل و بهش میگن بدو سرعت و شیب تردمیلم به مرور زیاد میشه تا ببین فرد تو فعالیت قلبش چطوری میشه چون معمولا مشکلات قلبی رو حالت عادی مشخص نمیشه.

خلاصه این اقا اومد و گفت من یه آدم خوب میخوام که قفسه سینه اشم مو نداشته باشه تا ببینم عیب از کجاست( موهای قفسه سینه خودش عامل نویزه) ما زنگ زدیم مسئول درمانگاه گفت الان یکی میارم خودش با یکی از خدمه ها اومد، تا اومدن طرف گفت موهای سینه تونو ببینم؟ حالا جلو من من که در افق محو بودم . خب جناب مهندس جفتشونو رد کرد . بعد مسئول درمانگاه رفت و با دو نفر دیگه اومد. دوباره یکیشون رد شد ولی دومی پسندیده شد. حالا جلو من رفته رو تردمیل دارن کابلارو بهش وصل میکنن البته یه پرده داره میکشن. ولی من همچنان معذب بودم تو همون هاگیر واگیر یه اقایی هم اومد نوار قلب بگیره اونطرف اتاق من باز تو افق محو بودم، البته دیگه افقی نمونده بود فقط یه کنج دیوار بود. هی به مهندس میگم کاری که با من نداری من برم بعد میام تحویل میگیرم. میگه نه خانم مهندس باید مرحله به مرحله بریم جلو عیب یابی کنیم. ما یه نیم ساعت وایسادیم بعدش خداروشکر پیجم کردن و دیگه چیزی نگفت یارو. ساعت ۱۲ زنگ زده یه کیس بدون مو پیدا کن برام زنگ زدم درمانگاه گفتم یکی تون برید دیگه گفتن ما کار داریم و قبول نداره حالا داریم میگردیم . منم به امید اینا دوباره نیم ساعت دیگه زنگ زد کیس چی شد؟ گفتم باشه. زنگ زدم اتاق عمل با خواهش و تمنا که نمیخواین یه تست ورزش رایگان بدید؟ مسئول اتاق عمل خودش گفت من میرم. چون مجبور بودم گفتم قفسه سینه باید شیو باشه گفت ای بابا نیست بذار یه بی مو پیدا کنم برات. دو دقیقه بعد زنگ زد گفت فلانی فرستادم. ۱ ساعت بعد مهندس زنگ زد بیا تحویل بگیر. رفتم دیدم پرده خم نکشیده اون بنده خدا هم مثل چی میدوئه! کلا مریضا اگه تا استیج ۳ برن این بنده خدا ۵ هم رد کرده بود. از خجالت مردم. از این طرحی های جدیدم بود . بعدش که رفت مهندس هم گفت طفلکی خیلی دوید . خلاصه که داستان داشتیم امروز اینقد باهم اتاقی ام فکر کردیم کی مو داره کی نداره ترکیدیم از خنده

 


اینقد به خاطر دیروز ناراحت بودم که از صبح شدن و حاضر شدن وحشت داشتم ولی چقد تو خوبی دختر. دخترم شب ۱ ساعت زودتر خوابید صبح خودش درحال دست زدن بیدار شد وقتی رفتم تو اتاق دیدم نشسته تو جاش دست میزنه. بعد در حال نی نای نای حاضر شد داروشو بدون خون و خونریزی خورد. با کمک کلیپ آقا خرگوشه لباس پوشید . تو مهدم فقط خودش تنها بود میتونه راحت بازی کنه و بخوابه. خداروشکر


یکشنبه تو راهرو بیمارستان گوشیمو از تو جیبم درآوردم و اصلا نفهمیدم چطوری از دستم سر خورد و افتاد زمین و تمام . صفحه اش سیاه شد. اصلا تا چند دقیقه که شوک بودم فقط نگاش میکردم. واقعا وقتی برای یکی دیگه همچین اتفاقی میفته نمیفهمی یعنی چی. هیچی دیگه گوشی قبلیمو که دیگه شبیه اسباب بازی بود برداشتم فقط در حد زنگ و اس ام اس  بود منم به شدت وابسته به شماره هام. اوضاعی داشتم . امروز درست شد خداروشکر ۹۰۰ تومنم خرج گذاشت رو دستم ولی همین که درست شد و قرار به گوشی خریدن نیست تو این اوضاع راضیم.

نتیجه اخلاقی اینکه مواظب گوشیاتون باشید. بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید بهشون احتیاج دارید!!

پی نوشت: فکر کنم همه ایران اینترنتشون وصل شد جز ما! البته اینجا هم adslوصل که ما دسترسی نداریم بهش. پس فعلا هیچی به هیچی


اینقد به خاطر دیروز ناراحت بودم که از صبح شدن و حاضر شدن وحشت داشتم ولی چقد تو خوبی دختر. دخترم شب ۱ ساعت زودتر خوابید صبح خودش درحال دست زدن بیدار شد وقتی رفتم تو اتاق دیدم نشسته تو جاش دست میزنه. بعد در حال نی نای نای حاضر شد داروشو بدون خون و خونریزی خورد. با کمک کلیپ آقا خرگوشه لباس پوشید . تو مهدم فقط خودش تنها بود میتونه راحت بازی کنه و بخوابه. خداروشکر


شده آدمای اطرافتون یهو فازشون عوض بشه؟ ما سر کار سه نفر بودیم که همیشه باهم چایی میخوردیم تو روز، باهم خیلی صمیمی بودیم و کلا بهمون خیلی خوش میگذشت. من و مسئول بهداشت که هم اتاقی ایم و مسئول تغذیه که اتاقش کنار مهد کودکه منم ظهرا اگه میشد یه ۱۰ دقیقه زودتر میرفتم پایین پیش دوستم. اما حالا اون دوست تغذیه یه مدت خیلی به ما محل نمیده نمیاد چایی بخوره ماهم بریم اتاقش خیلی تحویلمون نمیگیره کلا مثلا خیلی کار داره و اینا ما هم اولا خیلی به روی خودمون نمیاوردیم بعد کم کم دیدیم نه بابا قضیه جدیه! حالا من دارم رو خودم کار میکنم جایی که حوصلتو ندارن نرو! چرا زودتر بری پایین ۵ دقیقه در و دیوار نگاه کنی اون سرش تو سبستمش باشه؟ یا هی تو بگی چه خبر؟ اون بگه سلامتی؟

امروز با اینکه هم اتاقی ام نبود و تنها بودم هرچند خیلی سرم شلوغ بود ولی اخر وقت آزاد بودم ولی نرفتم و دارم این متن مینویسم

یه مساله دیگه داداش این دوست تو قیافه معرفی شد به خواهرشوهر کوچیکه من واسه ازدواج. اولش ما معرفیشون کردیم و یه بارم اسباب دیدار مهیا شد و دیگه من از بقبش خبر ندارم گفتم خودشون میدونن یه سه ماهی گذشت و باهم در ارتباط بودن انگار . دوست گرامی چند روز پیش گفت انگار اوکی ان و خواهر شوهرت به خانوادش گفته، دوست من و خانوادش کلا از این مدلای همه چیو مخفی نگه دار هستن. از این مدلا که من نیستم البته باز اون گفت که اوکی شدن. دیشب که رفتیم خونه مادرشوهرم باز کسی چیزی به ما نگفت من فکر کردم حداقل ازم میپرسن این که به دختر ما معرفی کردی چجور آدمیه؟ خانوادش چطور؟ خلاصه که خانواده شوهرم از همین مدلای همه چیو مخفی نگه دارن ان. ولی دیگه این مورد فکر نمیکردم به روی خودشون نیارن. خلاصه که تنهایی امروز و ناراحتی های یه ذره ذره شد این پست!!!!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها